زن می گفت چقد امروز خیابونا شلوغ پلوغه.
زن می گفت نه اینکه طرف خودمون مغازه نیست؛ مجبورم بیام از این بالاها خرید کنم.
زن می گفت درس ِ عکاسی می خونی یا واسه خودت عکاسی می کنی؟
زن می گفت موندم با این همه بار چطوری از اتوبوس پیاده شم.
زن می گفت فلان تابلو رو برام می خونی؟ چشمام نمی بینه.
زن می گفت اینجا قبلا شعبه ی پارک وی بود که. نبود؟
زن می گفت و می گفت
و من فرصت فکر کردن به جواب کوتاه ِ سوالاتش را هم نداشتم. فکر من کنار ِ خاکستری پوش ِ تنهایی بود که چند صندلی جلوتر، تکیه به شیشه، امروزش را مرور می کرد.
به احتمال فکر میکنم
به احتمال ِ محال ِ اتفاق
به احتمال ِ محال ِ اتفاق ِ تو...
که جادوی نگاه،
پیش از سیاهی ِ چشمانت بی اعتبار بود
و دریا
چقدر زیاد عمق را نمی فهمید.
به تو فکر می کنم
که زندگی را
چه خالصانه به مِهر تعبیر می کنی
و گاه
دلت به یک نامهربانی ساده می شکند
به من فکر میکنم
که آرامشم شبیه به چای بهارنارنج است و
دلم اما غوغاست
اصلا چه غم از این دنیا
که من و تو
نگاه را فهمیده ایم
پرنده را
درخت را
آبی ِ حوض ماهی را
و عشق.
زندگی مگر چیزی جز همین ساده نگاه کردن هاست؟
جز همین کنار ِ شب ِ آب و سبزه دل بستن ها.
باور کن
زندگی طعم همان لبخندیست
که به وقت " امید دیدار"، تا ابد روی لب هایمان نشست.

+ با هر عقیده و تفکری که دارید، انصافاً دیدن این فیلم رو از دست ندید.